۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

خاطرات یخ بندان

که ماه شب
لبانش را می خواباند،
                      کنار پنجره
براندام چوبین پیچک منتظر
است،
       ساعت احتضار من
درتنگِ شکسته، یک ماهی...

می بینم
سفید، سفید در دست شاخه ها می نشینی
به تعظیمت میرود سر، فرو
سرد
     سرد
یخ می زند، کوچه
شیردانی از یخ کناری چشمان من.
کمی آتش بزن،
                 به گامهایت
 که در تختخواب جامانده است.

دیریست
ماه هم، همخواب پیچک نشد
شاید!
یخ بندان شوم
جنوب قطب خیالت،
            در سراب مرگ.




5/4/1389
بامیان

هیچ نظری موجود نیست: