که ماه شب
لبانش را می خواباند،
کنار پنجره
براندام چوبین پیچک منتظر
است،
ساعت احتضار من
درتنگِ شکسته، یک ماهی...
می بینم
سفید، سفید در دست شاخه ها می نشینی
به تعظیمت میرود سر، فرو
سرد
سرد
یخ می زند، کوچه
شیردانی از یخ کناری چشمان من.
کمی آتش بزن،
به گامهایت
که در تختخواب جامانده است.
دیریست
ماه هم، همخواب پیچک نشد
شاید!
یخ بندان شوم
جنوب قطب خیالت،
در سراب مرگ.
5/4/1389
بامیان
لبانش را می خواباند،
کنار پنجره
براندام چوبین پیچک منتظر
است،
ساعت احتضار من
درتنگِ شکسته، یک ماهی...
می بینم
سفید، سفید در دست شاخه ها می نشینی
به تعظیمت میرود سر، فرو
سرد
سرد
یخ می زند، کوچه
شیردانی از یخ کناری چشمان من.
کمی آتش بزن،
به گامهایت
که در تختخواب جامانده است.
دیریست
ماه هم، همخواب پیچک نشد
شاید!
یخ بندان شوم
جنوب قطب خیالت،
در سراب مرگ.
5/4/1389
بامیان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر