قطره قطره میشمردم
شبنم روی پلکان سحر.
سخت تیره خوابید بود،
شب!
درهجوم دستان ملخ آسایی
که شبنم ها را به زندان میکشید.
ونوری تنگ میراند،
نفس هایش
برگلوگاه مرگ!
...
حکایت باران را،
در انتهای وجود
وابتدای حضور...،
عابرباران
بامیان
1389/5/25
شبنم روی پلکان سحر.
سخت تیره خوابید بود،
شب!
درهجوم دستان ملخ آسایی
که شبنم ها را به زندان میکشید.
ونوری تنگ میراند،
نفس هایش
برگلوگاه مرگ!
...
حکایت باران را،
در انتهای وجود
وابتدای حضور...،
عابرباران
بامیان
1389/5/25
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر