۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

تنی برفی

بیا! تا این نفس هایم گذارم روی لبهایت


بسازم باغ احساسی بکارم سرو رعنایت


بیا! گرچند پلاسی پیر تمامش هست و نیستم شد


بسازم فرش مژگانم گذارم زیر پاهایت


حیاطی خشک تنها باد؛ شکست پرپرلبانی گُل


بسازم گل ز دستانم بپاشم سوی موهایت


طلوعی کلبه ام تنگ و همیش آوارِ تیروتار


بسازم پنجره از عشق برای چشم زیبایت


تو رعدی بخت بیدارو عروسی کلبه ای تاری


بسازم پیرهن از ماه، شوی ماه، ماهِ بالایت


هران گفتم هوس گون بود همی دانم تو می دانی


ندارم جز تنی برفی شوم آب بهر سودایت

هیچ نظری موجود نیست: